من و محمد چند سال پیش با هم آشنا شدیم .
محمد تاجر فرش بود
ما خیلی زود با هم ازدواج کردیم
ماجرا از اینجا شروع شد که یک روز تلفن زنگ زد
*الو!! بفرمایید ؟! اصغر آقا شمایید ؟؟ محمد خونه نیست …
ولی به خدا شب روز به فکر بدهی شماس
** خانم محترم تو چرا فکر بدهی تون نیستی؟
مگه شریک زندگی محمد نیستی ؟؟دوستش نداری؟؟
*من عاشق محمد هستم.یک روز بدون محمد نمی تونم زندگی کنم!
ولی من چیکار میتونم بکنم ؟
**تو کافیه کمی با من مهربون باشی…
من هم قول میدم شکایت نکنم و بدهی ببخشم…
* خفه شو !!! تو جای پدر منی نمک نشناس !!
چرا نمیفهمی اون ورشکست شده ؟؟
گوشی قطع کردم دستام داشت می لرزید .
نمی دونستم چیکار کنم خواستم به محمد بگم
گفتم شاید اوضاع بدتر بشه و اصغرآقا تحریک بشه و محمد بندازه زندون
اون وقت من چیکار کنم دق می کنم!! صبح تصمیم خودمو گرفتم
کار من خیانت نیست…
من از شدت علاقه ام به محمد این کارو میکنم که گرفتار نشه
با این افکار شماره اصغرآقا را گرفتم و اولین قرامون گذاشتیم
خیلی سخت بود !!
ولی وقتی محمد پشت میله های زندان تصور میکردم
میگفتم خدا هم من می بخشه من خیانت نمیکنم فداکاری میکنم.
چند وقت گذشت و قرار شد جمعه آخرین دیدارمون باشه
و همه چیز تموم و خلاص
آخرین قرار گذاشتم توی خونه خودمون
که اول مدارک رو بگیرم که بعدا نتونه دبه کنه !!!
محمد بیچاره صبح رفت شهرستان
اصغر آقا با مدارک نزدیک ظهر آمد …
نهار رو تو خونمون با هم بودیم
بعد از اون کار حدود ساعت 3 بود که اصغر آقای خوک صفت رفت …
در همین حین محمد وارد خونه شد!!!
من دست و پام رو گم کرده بودم ظاهرم مناسب نبود .
چشماش از شدت خشم سرخ شده . بود همش داد میزد .
اون مرتیکه اینجا چیکار میکرد ؟؟؟؟
این چه وضعیه تو داری ؟
دختره بی لیاقت نون من میخوری بهم خیانت میکنی ؟؟؟
خــــیـــــانـــتـــــکـــــــــار !!!
با دستاش گلوم گرفته بود و فشار میداد .
داشتم خفه می شدم .
اصلا نذاشت توضیح بدم .
توی یک لحظه دستم به گلدون بلوری روی میز رسید
و محکم زدم توی سرش …..
برای لحظه ای اشکی از گوشه چشماش جاری شد …
بعد چشماش رو برای همیشه بســت .
محمد پاشو …محمد …محمد پاشو …… وااااای خدایــــــــــــــــــا
آقای قاضی شما هم من رو اعدام کنید
من باید برم به محمد بگم که خیانت کار نبودم!!!